شب تاب

شبپره های مخفی ذهن,بالهای استواردر می آورند و در آسمان غروب پر می کشند و میروند

وقتی کسی حالش بده

 

وقتی کسی حالش بده بهش نگیدای بابا اینم می گذره ،

نگید درست می شه،

نخواهید با جوک های مسخره بخندونیدش نمی خواد بخنده. خنده اش نمیاد غصه داره.

می فهمین؟

غصه. براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین.

از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید.

حتی سعی نکنین نشون بدین که حالتون از اون بدتره.

از تجربیات بدتر خودتون یا اطرافیانتون نگین.
 

وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین.

شما در حقیقت باید حرف نزنید. باید دستش رو بگیرید.

بغلش کنید. تو چشم هاش نگاه کنید.

براش چایی بریزید. براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید. بذارید جلوش. بعد حرف نزنید.

بذارید اون حرف بزنه و شما گوش کنید. هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید.

فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته. شما جای اون آدم نیستید.

شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید.پس نظریه ها و حرف هاتون به درد خودتون می خوره.
 

بله. دستش رو بگیرید. بغلش کنید. سکوت کنید. .

اگه دلش خواست خودش حرف می زنه
 

حتی اصرار نکنید که باهاتون حرف بزنه.

فقط بهش انقدر فرصت بدین تا حرف بزنه

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

معرفی کتاب

 

 
شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال 57 با شهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.

آشنايي با منوچهر:

اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد.
در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.

بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:
او گفت كه؛‌
اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي‌روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».

بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده‌ي متوسطي داشت.
خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي‌قرار كه مي‌شد، من هم بي‌طاقت مي‌شدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه‌ شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد.


فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.
مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذردانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحت‌تر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي‌گذشت به همسرم وابسته‌تر مي‌شدم. دلم مي‌خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان.
سال 60 علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال 65 به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.

منوچهر در عمليات كربلاي شيميايي شد. تنش تاول مي‌زد و از چشم‌هاش آب مي‌آمد.

بعد از جنگ

منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي‌رفت منطقه. هر بار كه مي‌آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود.
نمي‌توانست غذا بخورد. مي‌گفت «دل و روده‌م را مي‌سوزاند. همه‌ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي‌دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي‌دادند. هر دفعه مي‌برديمش بيمارستان، يك سرم مي‌زدند، دو روز استراحت مي‌داند و مي‌آمديم خانه.

سال 69 مصدوميتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختي می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي‌شد و از گوشش خون مي‌زد.
منوچهر كار خودش را مي‌كرد. اما گاهي كاسه‌ صبرش لب ريز مي‌شد. حتی استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي‌آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي‌كشيد، مي‌گفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي‌كنم».


منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد

منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره یاسین" و "الرحمن" و "زیارت عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم.
صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.

او در آغوش من و پسرم شهید شد.

و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم.

 آدرس سایتی که خلاصه کتاب رو برداشتم:

www.chemical-victims.com

كتاب زندگي شهيد شيمياي «منوچهر مدق» با نام اینک شوکران1   از انتشارات روايت فتح

 جزء پرفروش‌ترين كتاب‌ ها بود‌.

توصیه میکنم حتما بخونید واقعا زیباست

این کتاب از زبان همسر شهید هست

 

عنوان: اینک شوکران 1: منوچهر مدق به روایت همسر شهید

تاریخ اولین چاپ: 1382

تاریخ آخرين چاپ: 1389

تعداد صفحات: 88

قیمت(ریال): 13000

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پـَـ نــه پـَــــــ !!!

 

 


يارو عکسمو ديده ميگه:اااا دماغ خودته اين؟
پـَـَــــ نــه پـَـَــــ دماغ اجدادمه که بيني به بيني، نسل به نسل منتقل شده الان رسيده به من!!!!


با دوستم رفتيم تو يه مغازه ي شلوغ که عسل طبيعي ميفروشه؛ نوبت ما که ميشه طرف ميگه:شمام عسل ميخواين!؟ ، پـَـَـــ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوريم اومديم استخدام شيم


تو بهشت زهرا دنبال قبر یکی می گشتیم. یه ادم خوشحال اومده داره با ما رو سنگ قبرا رو می خونه. بعد میگه دنبال قبر کسی می گردین؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دستیار عزرائیلم اومدم ببینم کسی زود تر از موقع نمرده باشه


زنگِ خونه رو میزنم مامانم میپرسه میخای‌ بیایی تو ؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ می‌خوام ببینم اف ف سالمه یا نه



ماشینم بنزین تموم کرد وسط جاده, واستادم دم جاده یکی 2 لیتر بنزین از ماشینش بهم بده که فقط خودمو برسونم به یه پمپ بنزینی, یکی زد بقل گفت آقا بنزین برای ماشینت می خوای؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام باهاش خودمو آتیش بزنم


رفتیم پایگاه انتقال خون میگه شمام اومدین خون بدین؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ ما پشه ایم اومدیم مهمونی...!!! 


خونمون رو عوض کردیم به بابام میگم کی واسه خونه خط میگیری؟
میگه خط تلفن؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ خط نستعلیق روزی دوبار هم از روش بنویسیم


تو این گرما که سگ تب میکنه رفتم سوپر مارکت میگم یه ایستک بدید یارو میگه خنک باشه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ گرم بده میریزم تو نعلبکی خنک بشه!



بعد از چهار ساعت از کنکور تو هوا 40 درجه اومدم خونه خواهرم میگه خسته ای؟اگه نیستی منو ببر یه جایی میخوام خرید کنم.
پـَـَـ نــه پـَـَــــ نه خسته نیستم تو جلسه کنکور لحاف دشک انداخته بودم داشتم قلیون میکشیدم



کارت سوخت ماشینو برداشتم دارم میرم بابام میگه میری بنزین بزنی؟؟؟ . . .پـَـَـ نــه پـَـَــــ میرم آب هویچ بریزم تو باکش نور چراغاش زیاد شه



یارو تو مترو داره چراغ قوه میفروشه، صداش کردم اومده میگه چراغ قوه میخوای؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ یه لقمه میرزاقاسمی آوردم واسه ناهارم تنهایی نمی چسبید گفتن بیای باهم بخوریم


داداشم گفت چرا بال بال میزنی؟چیزی پرید تو گلوت؟گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم خودم رو آماده پروار میکنم



تو آشپزخونه استکان و قندون از دستم افتاد شکست با صدای خفن.مامان اومده میگه چیزی شکوندی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ شیشه ی نازک تنهایی دلم بود منتها صداش رو گذاشتم رو اکو حال کنین


بنده خدا چاقو خورده در حد بنز داره ازش خون میره بردیمش اورژانس پرستار میگه اوردین بستری کنین؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اوردیم خون بده بریم


کله صبحی رفیقم میخواست بیاد درس بخونیم بهش زنگ زدم گفتم دوتا نونم بگیر بیار
گفت واسه صبونه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ واسه ذخیره سازی تو روزای سخت زمستون


خواهرم از بیرون میاد خونه..میبینه پشت سیستمم...میگه کامپیوتر روشن کردی؟؟؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ دکتر گفته بشین جلوی مانیتور خاموش زل بزن بهش واسه چشات خوبه...!


ميري مسجد وضو بگيري تا نماز بخوني ميبيني يه آقايي ميرسه ميگه پسر جان وضو ميگيري ميگي پـَـَـ نــه پـَـَــــ ميخوام قزل الا صيد كنم


نون بربری خریدم همسایمون منو دیده میگه نون بربریه؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ ماشین جدیدمه طرح بربری تولید شده



در پارکینگ و باز کردم برم تو یارو اومده جلوش پارک کرده میگه می خوای بری تو؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ درو باز کردم هوای کوچه عوض شه


تو هواپیما نشستم دارم دعا می خونم بغل دستیم می گه دعا می کنی سالم برسی؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ دوست دارم صحنه سقوط هواپیما رو از نزدیک ببینم دعا می کنم سقوط کنیم


از بالا در دارم میام تو خونه بابام از راه رسید میگه باز تو کلید یادت رفت؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم آمادگی جسمانیمو تست میکنم امشب میخوایم بریم سرقت!!!


یکی‌ زنگ زده میگه شما فرشادین میگم نه میگه پس اشتباه گرفتم؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ من فرشادم صدای تورو شنیدم الزایمرگرفتم یادم نیست !!!

تا کمر رفتم تو موتور ماشینم که ببینم چه مرگشه ، رفیقم اومده میگه
داری تعمیرش میکنی ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم با گِیج روغن درد و دل میکنم !!


با دوستم رفتیم دکتر واسه عمل بینیش دکتر میگه میخوای بینیتو کوچیک کنی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدیم بکوبیمش 3 طبقه بسازی!!!


کامپیوترم یه ویروس گرفته بود رفتم کلی پول آنتی ویروس اورجینال دادم بعد سه ساعت اسکن ویروسه رو پیدا کرده پیغام داده:
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ویروس را حذف کنید؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام ازش نگهداری کنم بزرگ بشه، بشه عصای دستم نور چشام

 

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نیمه شعبان

 

 

ای دل شیدای ما، گرم تمنّای تو

کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو

گر چه نهانی ز چشم، دل نبود ناامید

می رسد آخر به هم چشم من و پای تو

نیمه ی شعبان بود روز امید بشر

شادی امروز ما نهضت فردای تو

 

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مطلب ارسالی ازmahdieh

 

 دوستت دارم بی آنکه مرا دوست داشته باشی دوستت دارم

حتی اگر از چشمان خیسم بخندی و بی خیال این باشی که

دلم شکسته است... دوستت دارم حتی اگر دلت سنگ باشد ،

حتی اگر هیچ احساسی بر من نداشته باشی با اینکه میدانم

در دلت یک دنیا محبت است و احساست ، مثل آب پاک و زلال

است... عزیزم باور کن به تو نیاز دارم ، منی که قلبی ویرانه

دارم ودلی سوخته ، منی که ساحل دریای دلم طوفانی است و ......

در ادامه مطلب بخوانید

 


ادامه مطلب
نویسنده: ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

سکوت و انتظار و بغض و بارون

نه عطری نه نه نگاهی نه ی لبخند

چه طور عادت کنم به دوری از تو

مگه میشه که از عشق تو دل کند

نگو تقدیر برگرد

دلت میگیره برگرد

وجود عاشق من واست میمیره برگرد

بغل کن اضطراب لحظه هامو

بغل کن بی تو آرامش ندارم

نمیدونی چه ترسی داره دوریت

نمیدونی چه سخته روزگارم

من از بس که دلم تنگه بریدم

ی عالم درد سنگینه تو سینم

من اینجا تا دلت بخواد تنهاست

من اینجا تا دلت بخواد غمگینم

 

 

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

کاشکی بودی

 

یادم اون دم آخر با چشام بهت میگفتم

میری من تا همیشه یاده این لحظه میوفتم

باورم نمیشد هرگز که جدایی در کمین

مرگ من با رفتن تو راه حل آخرین

حالا از وقتی که تو رفتی بغض عالم تو گلومه

تنها یکبار تو رو دیدن این تمام آرزومه

کاشکی بودی و میدیدی بعد تو چه حالی دارم

تو شبای تلخ گریه شونه هاتو کم میارم

درد بی تو زنده بودن به خدا درد کمی نیست

توی قلب خسته ی من غیر تو جای کسی نیست

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نوازش

 

 

 

منو حالا نوازش کن

که این فرصت نره از دست

شاید این آخرین باره که این احساس زیبا است

منو حالا نوازش کن

همین حالا که تب کردم

اگر لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم

هنوزم میشه عاشق بود تو باشی کار سختی نیست

بدون مرز با من باش

اگر چه دیگه وقتی نیست

نبینم این دم رفتن

تو چشمات غصه میشینه

همه اشکاتو میبوسم

میدونم قسمتم اینه

تو از چشمای من خوندی

که از این زندگی خستم

کنارت انقدر آرومم

که از مرگ هم نمیترسم

تنم سرده ولی انگار

تو دستای تو آتیشه

خودت پلکامو میبندی

و این قصه تموم میشه

 

هنوزم میشه عاشق بود

تو باشی کاره سختی نیست

بدن مرز با من باش

اگرچه دیگه وقتی نیست

نبینم این دم رفتن

تو چشمات غصه میشینه

همه اشکاتو میبوسم

میدونم قسمتم اینه

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

موندی تا ابد تو قلبم

 

با شکستنت شکستم

عاشقم عاشقو خستم

پای تو موندمو ساختم

دل به هیچکسی نبستم

 

نه به عشقت نه به عشقم

قسم دروغ نخوردم

بازی بردرو باختم

به تو باختم و نبردم

 

وقت گریه هات دلم رو

به شب و شعله کشیدم

حقمو دادی و رفتی

من به هیچی نرسیدم

 

خیلی سخته دل بریدن

خیلی سادست دل شکستن

سخته عاشقونه موندن

دل به هیچکسی نبستن

 

چه عذابی که امروز

تورو دارم و ندارم

موندی تا ابد تو قلبم

اما رفتی از کنارم

 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دیدی که رسوا شد دلم

 

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

دیدی که من با این دل

بی آرزو عاشق شدم

با آن همه آزادگی

بر زلف او عاشق شدم

عاشق شدم

ای وای اگر صیاد من

غافل شود از یاد من

قدرم نداند

فریاد اگر از کوی خود

وز رشته ی گیسوی خود

بازم رهاند

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

دیدی که من با این دل

بی آرزو عاشق شدم

با آن همه آزادگی

بر زلف او عاشق شدم

عاشق شدم

ای وای اگر صیاد من

غافل شود از یاد من

قدرم نداند

فریاد اگر از کوی خود

وز رشته ی گیسوی خود

بازم رهاند

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

در پیش بی دردان چرا

فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل

با یار صاحبدل کنم

وای ز دردی که درمان ندارد

فتادم به راهی که پایان ندارد

از گل شنیدم بوی او

مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او

در کوی جان منزل کند

وای ز دردی که درمان ندارد

فتادم به راهی که پایان ندارد

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

دیدی که در گرداب غم

از فتنه ی گردون رهی

افتادم و سرگشته چون

امواج دریا شد دلم

افتادم و سرگشته چون

امواج دریا شد دلم

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم




 

 

نویسنده: Shima ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 23 صفحه بعد

درباره وبلاگ

دنیایم را میدهم برای لبخندت, هراسی نیست. شاد که باشی دوباره دنیا از ان من است...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , fireflies.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM